سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب خونه‌ی آقا امیرالمؤمنین چه خبره! هی این بچه‌ها میان به بستر بابا نگاه میکنن. مخصوصا زینب خیلی دلش بهم ریخته‌ست. هی میاد به بستر خونی بابا نگاه میکنه، هی یه آهی میکشه میره یه گوشه میشینه کز میکنه. هی میاد با بچه‌ها دور هم میشینن.

(دیدی وقتی یه غصه‌‌ای تو خونه ی آدم میاد اهل خونه هی دور هم میشینن حرف میزنن، خاطره‌ها رو مرور میکنن.)

هی به حسنش میگه: حسن جان یادته سی سال پیش؛ یه همچین بستری هم مدینه پهن شد...

@narimani_matn

حسن و حسین داشتن از تشییع امیرالمؤمنین برمیگشتن. همین‌طور که میومدن دیدن از خرابه‌ای صدای ناله میاد؛ یکی داره ناله میزنه.
امام حسن فرمود حسین جان بریم ببینیم کیه.

اومد نشست کنار این پیرمرد دید نابیناست. فرمود چیه آی پیرمرد؟ گفت من که شما رو نمیشناسم اما شما بوی همون رفیق منو میدی. فرمود کی بود مگه رفیقت؟
گفت یه رفیقی داشتم هرشب میومد تو این خرابه به من سر میزد. همچین هم که میومد اول سرمو رو پاهاش میذاشت نوازشم میکرد؛ من باهاش درددل میکردم اونم بامن درددل میکرد. آقا فرمود کی بود؟ چی میگفت؟

(اینها رو جایی نیاوردن. زبانحال دارم میگم.)

شاید اون پیرمرد می‌گفت: برا من قصه میگفت. قصه‌هاش یادمه. میگفت آی پیرمرد تو شهری به نام مدینه یه خونه ای بود، بروبیایی داشت. یه عده نامرد اومدن این خونه رو آتیش زدن. دستای مردِ خونه رو باطناب بستن، جلو چشمای اون مرد خانومش رو میزدن...
تا این حرفها رو زد حسن و حسین شروع کردن گریه کردن....

(من میگما. شاید اینطوری بود.)
شاید امام حسن گفت بذار بقیه رو من برات بگم:
تازه من با همون خونواده یه روزی هم تو کوچه ها بودم....

از کوچه مون برو، برو
دیگه نبینم تورو، تورو
دستت سیاهه نزن...

یازهرا...




تاریخ : جمعه 96/10/29 | 2:6 عصر | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | بلاگ اسکای | ایران موزه