سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا کجاست، هوا چرا تاره؟
چی میبینم، یه دونه گوشواره

خاک به سرم، این زن چرا تنهاست؟
آخه مگه زهرا زدن داره؟

تورو خدا دست از سرش بردار
چند وقته که زهرا شده غم‌دار

حسن ببین این مرد بی‌غیرت
دور دیده چشم حیدر کرار

رفتم جلو، چرا هوا سرده؟
چی میبینم اینکه یه نامرده...

چرا زدی، میدونی این زهراست
از دست تو قلبش پرِ درده



                                                                                روضه:


دم دمای آخر بی‌بیِ؛ خانم صدا زد : زینبم بیا، یه بقچه‌ای کنار گذاشتم بقچه رو برام بیار.
گفت: چشم مادر؛ آورد جلو مادر گذاشت. گفت دخترم خودت بازش کن. با اون دست‌های کوچولو بقچه رو بازکرد؛ تا بازکرد دید سه تا کفن میون بقچه‌ست....
-کفن اول مال خودمه، کفن دوم مال باباته، سومی مالحسنه.....

تا خانم این حرف‌ها رو فرمود، دوتایی زدن زیر گریه؛ هم مادر فهمیده، هم زینب. دتایی شروع کردن گریه‌کردن؛مادر داره روضه میخونه؛ ای بی‌کفن حسین....

صدا زد زینبم نگران نباش، برا حسین هم یه پیراهن کنار گذاشتم، با دست‌های خودم بافتم. زینب این پیراهن باشه، روز آخر، لحظه‌ی آخر، از طرف من زیر گلوی حسین رو ببوس، پیراهن رو تنش کن...
زینب گفت چشم مادر.....

(به وصیت مادر باید عمل کنه.)
تا حسین اومد بره میدان، صدا زد " مَهلاً مَهلا، یَابنَ الزَّهرا "
یه مرتبه حسین برگشت؛ چیه خواهرم؟
صدا زد مادرم وصیت کرده گفته لحظه‌ی آخر این پیراهن رو به تو بدم، زیر گلوی تو رو از طرف مادر بوسه بزنم.

اومد از طرف مادر یه بوسه زد؛ اما هنوز رو دل زینب مونده از طرف خودش یه بوسه بزنه...

چند لحظه بیشتر نگذشت اومد تو گودال، نیزه شکسته‌ها رو کنار زد، شمشیرها رو کنار زد، بذار از طرف خودم ببوسمت... اما یه نگاه کرد دید سر نداره؛ زینب خم شد، لب‌هاش رو گذاشت رو رگها.

یا حسین....



آقا امام زمان (عج) فرمودند هرجا نام عموم عباس برده بشه میام....

خیلی عباس حضرت زهرا رو دوست داره...

میگه هروقت با اباعبدالله تو کوچه‌های بنی هاشم قدم میزد، میدید اباعبدالله رو زمین میشینه، ناله میزنه؛ادب عباس اجازه نمیده دلیل این کار رو بپرسه. اما یه بار فرمود آقا، چرا به این نقطه از کوچه که میرسی رو زمین میشینی؟ چه خبر شده اینجا ؟
فرمود عباسم دست رو دلم نذار....

(تازه اباعبدالله که ندیده اینطوره.)

علامه حسن زاده میفرمودند: هروقت اما حسن از این کوچه رد میشد، رو زمین مینشست، دستاش رو رو سرش میذاشت؛ خودم دیدم که مادر رو زمین افتاد....

عباس همش میگفت حسین، ایشالله یه روزی من هم مثل مادر تو بشم.
مثل فاطمه هم شد؛ تا اباعبدالله اومد، راوی میگه دیدم وسط میدان اباعبدالله روز زمین افتاده، یه چیز رو برداشت هی میبوسه، هی به چشماش میذاره. گفتم نکنه حسین قرآن پیدا کرده. یه نگاه کردم دیدم دست‌های قلم شده‌ی عباسه....

گفت حسین جان، اگه دست‌های مادر تو رو با غلاف زدن، من هم دست‌هام برا مادرت فردا شد. اگه تو کوچه سیلی به صورت مادرت زدن، چشم‌های مادرت سرخ شد، به چشم‌های من هم تیر زدن، چشم‌های من هم پر خون شده حسین جان....

حسین....





تاریخ : جمعه 96/11/13 | 8:30 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | بلاگ اسکای | ایران موزه