سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بلند بلند برا حضرت زهرا گریه کنید ، مجلس جوان هست ، یکی اومد خدمت پیغمبر گفت آقا من خواب دیدم سقف خونم رو سرم خراب شده" پیغمبر فرمود خدا خیر کنه ، رفت . اصحاب گفتن آقا تعبیرش چیه ؟ گفت این زنش میمیره " داغ همسر آقا از داغ مادر هم سخت تره ..."مخصوصا اگه یکی بچه های قد و نیم قد داشته باشه "

امیر المومنین چهارتا ،پنج تا بچه داشت" بزرگه هشت سالش بود کوچیکه دو سالش بود " خونه نشین میشه آدم ... حالا از فردا علی واقعا آقا خونه نشین شد ... مدت ها بیرون نیمد" آخر این سلمان و دیگر اصحاب دلشون تنگ شد ... سلمان پیرمرد بود، گفتن تو برو علی رو راضی کن عمامه بزار سرش ، عبا بزار دوشش بیارش مسجد ، هم هواش عوض میشه هم ما یه زیارت می کنیم ... بابا دلمون یه ریزه شده براش ...

سلمان اومد" خیلی تلاش کرد اول گفت علی جان چرا بیرون نمیای؟؟ همین که گفت چرا بیرون نمیای،علی یتیمای فاطمه رو نشون داد ...

گفت دیدم حسن یه گوشه کز کرده ... حسین یه گوشه ... یه جمله بگم ناله بزنی ...

همه ی بچه های فاطمه گریه می کردن،اما حسن یه جور دیگه گریه می کرد ....

امروز فاطمه بستر بیماریشو تو خونه جمع کرد ، امروز صبح بلند شد " مریض داشتی؟؟ همین بسترش رو جمع می کنه همه بچه ها خوشحال میشن ... امام حسن یه نگا به امام حسین می کرد یه لبخندی میزد میگفت الحمدالله مادرمون حالش بهتره ...

زینبین به هم نگاه میکردن ... بلند شد اومد به اسماء گفت فضه ، اسماء برین کنار امروز کارای خونه رو همه رو خودم انجام میدم ....تمام خونه رو مرتب کرد ... امروز بچه هاشو حمام کرد ... مادر دیدین آقا چه جور قربون صدقه بچه ش میره ؟؟وقتی امام حسین رو میشست ، هی صورتش رو می بوسید ... سینه ش رو می بوسید ... شکمش رو می بوسید ... دستش رو می بوسید ... هی قربون صدقه امام حسین می رفت ....

هر جا رو که می بوسید مجروح شد .....

زینب رو غسل داد ، بچه ها رو شستشو داد موهای زینب رو شونه کرد .... موهای امام حسین رو شونه کرد ....

حیف است از آن زلف که زهرا زده شانه

سر پنجه ی دشمن عوض شانه ...

نون پخت حضرت زهرا ، من نمی دونم این نون ها تا چند رو تو خونه ی فاطمه بود ؟؟ اما بچه ها هر وقت می خوردن میدیدن بوی مادر میده ... تمام خونه رو مرتب کرد ... بعد خونه رو خالی کرد ...

 

سخته یه مادر جوان جوون بده ، بچه های قد و نیم قد تماشا کنن ... به حسنین گفت حالم بهتره ولی برید شفای کامل من رو از پیغمبر بگیرید " حسنین هم ذوق زده رفتن ، گفتن بریم شفای مادرمونو بگیریم ...

زینبین هم خونه ی فامیلا فرستاد ... خونه خالی شد ....

گفت حالا اسما، بیا کمک کن  خودمو میخوام بشورم ...

تمام این خون هارو شست امروز ... گفت شب که علی می خواد غسل بده ، خیلی اذیت نشه....

علی داغ دیده ست ....

علی دلشکسته ست ، علی طاقت نداره بدن خونی فاطمه رو ببینه ...

بعد فرمودن اسماء : بیا بستر منو وسط اطاق رو به قبله بنداز ...

حاج اصغر زنجانی میگفت آقا بستر رو کنار میندازن ، شما هر جا بری آقا وسط کسی بستر نمی ندازه .... می دونی چرا ؟؟؟

می گفت آخه چشمای فاطمه دیگه از در و دیوار می ترسه ....

مار گزیده آقا دیگه از ریسمان سیاه و سفیدم می ترسه ... گفت یه بار بین در رو دیوار قرار گرفتم ....

وسط اتاق رو به قبله ، بعد گفت مدتی اسماء منو صدا نزن ، بعد مدتی اگه دیدی جوابت نمی دم علی رو خبر کن ... بدون من جان به جان ....

اسماء میگه بعد مدتی آمدم دیدم بی بی رو به قبله خوابیده ، یه ملافه ی سفید روش کشیده ، هی صدا زدم : السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ ... یَا بِنْتَ مَنْ حَمَلَ الزَّکَاةَ ... می گه هی صدا زدم ...

میگه همین که روپوش رو زدم کنار دیدم بی بی دستش رو صورتش گذاشته خوابیده ....

وای......شاید هفتاد و پنج روز هست اسماء میخواد صورت فاطمه رو ببوسه پیش نمیاد ... گفت خوابیدم ... صورتم رو گذاشتم رو صورت بی بی ... هی میگفتم دختر پیغمبر، سلام من رو به پیغمبر برسون ...

یه وقت دیدم حسنین سراسیمه اومدن خونه ... اسماء ، مادرمون کجاست؟ گفتم مادرتون خسته ست ، رفته ، خوابه ...

گفتن نه، مادر ما هیچ وقت این موقع روز نمی خوابید ...

گفتم من حالا یه خورده غذا برا شما گذاشتم ، گفتن کی دید ما بدون مادر غذا خورده باشیم....

اسماء خیال کردی ما بچه های معمولی هستیم؟ به خدا قسم از کنار قبر پیغمبر فاصله نگرفته بودیم مگر اینکه دیدیم هاتفی هی صدا میزند : مردم کنار برید اینا یتیم های فاطمه هستن ....

یه وقت سراسیمه اومدن ... خودشونو انداختن رو بدن فاطمه ....

هی میگن مادر ...




تاریخ : جمعه 96/11/13 | 8:48 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | بلاگ اسکای | ایران موزه