سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام علیک یا فاطمة الزهراء

نوای غم دلم دوشینه می زد
سیاهی سایه بر آئینه میزد

دل من ، پابرهنه ، اشک ریزان
پی تابوت زهرا سینه میزد

دارم روضه ی امام حسن میخونم

نوای غم دلم دوشینه میزد
سیاهی سایه بر آئینه میزد

خودم دیدم ... جلوی چشمم ... فقط من بودم و مادرم ... «یتیمانه گریه کنید امروز» .

دل من ، پابرهنه ، اشک ریزان
پی تابوت مادر ، سینه میزد

*فرمود عبدالزهرا چرا روضه منو نمیخونی؟! عرض کرد آقا جانم ، کار من روضه خونیه ... مکرر خوندم مصائب شمارو ... فرمود نه عبدالزهرا ، روضه من زهر و جگر پاره پاره نیست ... شما بفرمایید پس منظور چیه ، منم همونو بگم .

یارب! نصیب هیچ غریبی دگر مکن (روضه من اینه)
داغی که گیسوان حسن را سپید کرد

با صد امید حامی مادر شدم ، ولی
دستش ز سر گذشت و مرا ناامید کرد

*وای مادرم ، مادرم ، مادرم ...*

دلی پر درد ، نَشتَر خورد آخر (نشتر:زخم زدن با نوک فلز)

این فکر رها نمی کنه منو ... آرامم نمیذاره ... از روز هفت صفر تا امروز ، هروقت روضه امام حسن خونده میشه ، رفقای من که با من توی مجالس هستند شاهد من هستند ، تا اسم امام حسن پیش میاد ، این صحنه برام تداعی میشه ...

زینب دید یه گوشه کِز میکنه ... حسین بلند بلند گریه میکنه ، زینب ناله میزنه ... اما تنها کسی که صداش درنمیاد ، همش یه گوشه خیره خیره نگاه میکنه ...

دل رو زد به دریا ، اومد کنار داداش نشست ... آخه حالا دیگه زینب مادر این خونه هست ... برای حسن و حسین مادری میکنه ... اومد کنار امام حسن نشست ... دست دور گردن برادر انداخت ...
داداش...
بین ما بچه ها ، شما بزرگ مائی ... چرا اینجور میکنی؟! ... اگه شما بی تاب بشی ، شما اینجور افسرده بشی ، من با ام کلثوم چه کنم ؟! ... چیه خب ؟! حرفتو بزن ، بریز بیرون ، راحت شو ، بامن درد و دل کن ... تو که میدونی من ام المصیبتم ...
سرشو بلند کرد گفت زینب جان ! ... یادته مادرم میخواست بره سراغ فدک ، به من گفت حسن جان ! ... به بابات مه نمیتونم بگم ... اما یه مرد باید همراه من باشه ...
زینب ...
اونی که داره منو آتیش میزنه ، اینه ... ««مادرم روی من حساب کرده بود »» ...

اما زینب!
توی کوچه خوب شد شماها نبودید ... مرتیکه لندهور ، با اون قد درازش از روبرو رسید ...
منم قدم کوچیکه ... جلو رفتم سینمو سپر کردم گفتم هان ، چیه ، چی میخوای ، جلو نیا ...
اما زینب دستش از روی سرم رد شد ... یه وقت دیدم مادرم داره با دست دنبال من میگرده
یا زهرا ...




تاریخ : جمعه 96/11/13 | 8:51 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | بلاگ اسکای | ایران موزه